الهه ی الهام
انجمن ادبی

 سلام عزیزانم

چقدر دلم برای وبلاگم  و دیدار شما تنگ شده بود!

می دانید!

امان از روز مرّگی و روز مرگی!

کم کم وبلاگ نویسی که روزی پدیده ای شگفت انگیز در ارتباطات بشری به شمار می آمد، حالا دارد به حسی نوستالژی تبدیل می شود.

با وجود وسایل و فضاها و صفحات جدید اجتماعی باید هم ...

ولی حیف!

شنیدم کسانی که که هنوز وبلاگ نویسی و و وبگردی می کنند گزینه های خوبی برای ازدواج و زندگی مشترک هستند چون پای بند و وفادارترند!

برای همه دوستان حقیقی و مجازی ام آرزوی سلامت تن و روان دارم

جمعه 5 شهريور 1395برچسب:حسن سلمانی,وبلاگ,الهه ی الهام,دوستان, :: 16:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

دزیره...

چند روز پیش ری را پیامکی برایم ارسال کرد با این مضمون:

« پیشنهاد یک روز بارانی...

شنیدن قطعه ی  دزیره با صدای محسن چاووشی...»

و همین باعث شد که این قطعه را دانلود کنم و بار دیگر فیلم دزیره را ببینم...

دزیره!!!

یک شنبه 2 آذر 1393برچسب:دزیره,سلمانی الهه ری را, :: 17:36 :: نويسنده : حسن سلمانی

بیشتر از یک بار باید خواندشان. این از ویژگی های نوشته های این شاعر و نویسنده ی جوان است. نثری موجز، دیریاب و تلگرافی!

معمولاً یک جمله ی محوری در آثارش دیده شودو همان یک جمله هم به خواننده اش چشمک می زند و تا مدت ها ممکن است در خاطرش بماند. مثل « هیچ کس برای من تو نمی شود»،«دوست ها از هم طلاق نمی گیرند.» ، «آیا خدا برای ما کافی نیست!» و د راین داستان اخیرش یعنی صفر نهصد و دوازده و...«سرما، صمیمیت می آره.» وقتی چشمم به این جمله خوردبه یاد جمله ای از الیاکازان سازنده ی فیلم ماندگار « بارانداز» با بازی مارلون براندوی جوان افتادم. الیا  کازان گفته بود:« برف و بوران و سرما را دوست دارم؛ چون آدم ها را زیر یک سقف و به دور یک شومینه یا بخاری حبس می کند و آنها نمی توانند از هم فرار کنند.»

جمله های میترا اخلاقی هم مثل بعضی از دیالوگهای مسعود کیمیایی قابلیت ماندگاری دارند؛ به شرط آن که به گوش هایی که باید، برسد، شنیده شود، هضم شود و بماند.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:میترا اخلاقی,0912,سلمانی,الهه ی الهام, :: 13:23 :: نويسنده : حسن سلمانی

« وداع یاران»

چند روز پیش در کلاس درس ادبیات فارسی اول دبیرستان به درس « میر علمدار» رسیدیم، که قسمتی از تعزیه ی حضرت ابوالفضل العباس(ع) است. تقارن زمانی این درس و ایام محرّم، لذّت خواندن این درس را برایمان دو چندان کرد. چیز جالبی که در این درس توجهم را جلب کرد بیتی از شیخ اجل، سعدی شیرازی بود که شبیه امام حسین و حضرت عباس (ع) آن را همخوانی می کنند؛

« بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران    کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»

 در حالی که حدود ششصد سال فاصله ی زمانی بین واقعه ی کربلا و عصر سعدی است. گذشته از این،تکرار و زمزمه ی همین غزل با سبک و سیاق موسیقی سنتی، که استاد شهرام ناظری در سال های نوجوانی و جوانی مان آن را خوانده بود و بد جوری به دل همسن و سال های من نشسته بود؛ خاطره ی خوش آن سال ها را در من زنده کرد و از بچه های با ذوق خواستم که اصل غزل را به صورت کامل پیدا کنند و به کلاس بیاورند تا همه از شنیدنش لذّت ببرند.عباس باشتنی و دانش آموز دیگری به اسم محمدامین دولت آبادی، تنها کسانی بودند که این کار را کردند.

حالا غزل زیبای استاد سخن ، سعدی:

بگذارتا بگرییم چون ابر در بهاران
کزسنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را دردیده آب حسرت
گریان چو درقیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الاّ یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته دردل
بیرون نمیتوان کرد الاّ به روزگاران
حسن سلمانی

 

 
یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:سعدی,حسن سلمانی,وداع,الهه ی الهام, :: 8:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

سلام؛

در روز بزرگداشت حافظ عزیز، به یاد دوران شیرین تحصیل در دبیرستان و دبیر فرهیخته ی و ادیب، جناب دکتر چنگیز میرزایی- که یادش به خیر باد- افتادم و به یاد غزلی از حافظ که ایشان با اجرای جذاب آن، من و همشاگردی هایم را شیفته ی لسان غیب کرد. حالا می خواهم به یاد آن روزهای طلایی نوجوانی ام، همان غزل را به دوستان الهه ی الهام هدیه کنم.

« زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز  که فارغ کنم از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم.

در پایان از دوست ارجمند و اهل دل، جناب دکتر رامین صفیان که مناسبت های این چنینی را به من یادآوری می کند بی نهایت ممنونم.

ارادتمند همه ی دوستان

حسن سلمانی

امروز بزرگداشت عارف بزرگیست که اقوام و ملل زیادی مدعی هستند که او هموطن آنهاست و البته اگر چنین باشد افتخار بزرگیست که نسیب مدعی می شود. به هر حال مولانا مولای همه ی ماست چه بلخی باشیم چه پارسی و چه قونوی. به هر حال قصد دارم یکی از زیباترین غزلیاتی را که تا حالا خوانده ام به دوستان خودم و دوستداران پیامبر شرق و اشراق حضرت مولوی تقدیم کنم.

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست

گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دل ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست

شعر: مولانا

تقدیمی از: حسن سلمانی

دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:مولانا,رقص,شراب,زلف یار,الهه ی الهام, :: 20:50 :: نويسنده : حسن سلمانی

« یک حس خیلی خوب»

این یادداشت من معرفی کتاب  یا نقد فیلم یا بازخوانی یک خاطره نیست، بلکه به نوعی بروز احساس و هیجان درونی است.

حسی که فقط چندبار  _شاید کمتر از تعداد انگشتان دست- به من دست داده است.

یک بار  وقتی بعد از سال ها که تعریف فیلم بزرگ اورسون ولز« همشهری کین» را شنیده بودم و هرگز موفق به دیدنش نشده بودم و در نهایت ناباوری، یکی از شبکه های تلوزیونی خودمان اعلام کرد که آن شب آن را نمایش خواهد داد. شعفی که به من دست داد را کسی درک نکرد چون کسی آن موقع از شب بیدار نبود که ببیند چطور مثل « بایسیکل ران» محسن مخملباف به زور خودم را بیدار نگه داشته ام تا تماشای شاهکار سینمای کلاسیک را از دست ندهم.

بار دوم این حس وقتی به سراغم آمد که چند سالی از یک دوست قدیمی و صمیمی که دوست دوران تربیت معلم و دانشگاهم بود، کاملاً بی خبر بودم. یک روز به همراه همکاران هنرستان شهرک واوان برای یک اردوی یک روزه به یکی از روستاهای قزوین رفته بودم.پسر جوانی که از ما پذیرایی می کرد، خواهر زاده ی میزبانمان بود، کم کم با ما قاطی شد و گرم گرفت و حرف که تو حرف آمد و گل کرد، لابلای حرف هایش به محل تحصیلش  یعنی شهر الوند اشاره کرد. به یاد دوست عزیزم افتادم که آن سال ها ساکن الوند بود. از پسر جوان پرسیدم: هیچ وقت معلمی به اسم ابوالفضل خمسه داشتی؟ و او خیلی راحت او را به یاد آورد...  



ادامه مطلب ...

«قاب پنجره»

سلام به کاغذ و درود به قلم!

حالا در شرایطی قرار گرفته ام که غیر از سکوت، نیاز شدیدی به داشتن کاغذ و قلم و نوشتن احساس می کنم. حسی به سراغم آمده که در این موقعیت حاضر نیستم با حس دیگری معاوضه اش کنم. با من همراه شو.

ساعت هشت صبح روز یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت نود و دو و یکی از روزهای آخر سال تحصیلی است و من در کلاس اول دبیرستان سروش(گلدسته) پشت میزم نشسته ام و بچه ها تقاضا کرده اند که اگر ممکن است اجازه بدهم تا درس زنگ بعدشان را مرور کنند. میز معلم کنار پنجره ای آهنی که رنگ سبز تیره اش به کهنگی می زند قرار دارد. می خواهم چشم اندازی را که فقط از قاب پنجره می بینم برایتان توصیف کنم. امیدوارم در احساسی که دارم با من شریک بشوید!

کلاس من در طبقه ی سوم ساختمان و در ضلع غربی مدرسه است. پشت پنجره فنس فلزی کشیده اند که اگر نادانی سنگ به بوستان دانش پرتاب کرد، این فنس ها ضربه اش را بگیرند و شاید هم به خاطر این باشد که کسی از راه غیر متعارف وارد شهرک علم نشود و دانش ندزدد و شاید هم به تنگ آمده ای از تعلیم و تربیت نتواند از حصار فولادی آن بگریزد! و این زشت ترین عنصری است که به منظره ی زیبایی که می بینم، لطمه می زند.

پنجره از سه قاب پنجاه در صد سانتی ساخته شده که قاب وسط آن قابل باز و بسته شدن است. قاب وسط را باز کرده ام و نسیم صبحگاهی از آن به صورتم می نشیند و همان حسی را که گفتم در من زنده می کند. خیلی کم پیش آمده که از بودن در پشت پنجره ای با حصاری آهنین این گونه لذت ببرم.

اما آنسوی پنجره، آسمانی کبود و یکدست، حدود دو سوم قاب را پر کرده ، آن دورها و در افق نواری سبز از سرشاخه های درختان چنار و سپیدار مثل نوار قلب طبیعت به چشم می خورد. آن قدر بلند هستند که از پشت ساختمان های دو و سه طبقه هم دیده می شوند. ساختمان هایی که می بینم همه با آجر و یا سفال های سرخ و نخودی و خیلی نامرتب قد کشیده اند. روی نمای هیچ کدام از ساختمان ها کار نشده است، نه سنگ مرمری و نه حتی سیمان سفید. روی بام ها شش دستگاه کولر آبی و دقیقاً دوازده دستگاه دیش ماهواره دیده می شود. جلوتر از خانه ها و نزدیک تر از همه چیز سرشاخه های دو درخت توت سفید است که یکی از ساختمان مدرسه بلندتر و دیگری هم سطح دید من است. 

دیشب باران خوبی باریده و زمین هنوز هم نم دارد و هوا صاف و خنک و دلچسب است. یک کلاغ سیاه که شاید این سیصدمین بهار عمرش باشد، از سمت راست پنجره وارد کادر می شود و روی آنتن تلوزیونی یکی از بام ها می نشیند و شروع می کند به قارقار کردن. اما آواز گنجشک ها از لابه لای شاخسار درختان توت، چقدر گوشنواز و روح پرور است! جای شما سبز!

حسن سلمانی

بیست و یکم اردیبهشت نود و دو_ گلدسته

 

چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:قاب پنجره,گلدسته,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 11:24 :: نويسنده : حسن سلمانی

« گل های مریم»

شش برگ جدا شده از سالنامه ی 1379 خورشیدی که به روی میز کارم در اردیبهشت 1392 سفر کرده، بهانه ی نوشتن این یادداشت شده است. با دقت به خط زیبایی که غزل ها را نوشته نگاه می کنم و به حاشیه ی هر غزل که یک شاخه گل خشک با چسب شیشه ای حبس شده تا احساس سُراینده را روی کاغذ و در کنار زنجیره ی واژگان به تماشا بگذارد.احساسی ناب و کاملاً طبیعی که شاید با رنگ و مینیاتور نشود آن چنان که باید انتقال داده شود.

شش برگ، شش غزل و شش شاخه گل خشک، هدیه ی خانم « مریم افشارزاده» به مجله ی ادبی « الهه ی الهام» است که در بخش سروده های دوستانم، می توانید از خواندنشان لذت ببرید.

مریم افشارزاده فارغ التحصیل دانشکده ی الهیات شهید مطهری است که در حال حاضر با پست کارشناس مسئول گروه های آموزشی در آموزش و پرورش مشغول خدمت است. امیدواریم این آشنایی مختصر، شروعی دوباره برای او باشد که بی شک ذاتاً شاعر است و با همین ابیات محدودی که از او در اختیار ماست می شود پی برد که از شور و شعور و ادبیات بالا و والایی برخوردار است.

همچنین امیدوارم ایجاد انگیزه ای باشد برای ما که بیشتر شعر بخوانیم، از شعر بیشتر بدانیم و شاعرانه زندگی کنیم! به قول «پونه ندایی» مترجم و شاعر معاصر،:

« کسی که شعر را زندگی می کند

شاعر است؛

چه بنویسد،

چه ننویسد!»

به هر حال امید دارم خانم مریم افشارزاده، فعالیت ادبی و هنری اش را از سر بگیرد و انجمن ما را هم از چشمه ی جوشان ذوق و اندیشه و احساس نابش بهره مند کند!

حسن سلمانی-اردیبهشت نود و دو

یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:گل مریم,افشارزاده,الهه ی الهام,حسن سلمانی, :: 9:5 :: نويسنده : حسن سلمانی

« روزهای آخر سال »

 

آخرین آمتحان سال نود و یک را از بچه های دبیرستان سروش – گلدسته- گرفتم و برگه ها را به امیرحسین معینی دادم که اصلاحشان کند. معینی پسر درسخوان و مؤدّب و قابل اعتمادیست. برگه های اصلاح شده را که پس آورد، دیدم کنار نمره ی هر کدام از همشاگردی هایش جمله ای به رسم یادگار نوشته بود که به نظرم جالب بود. چند نمونه از این جمله ها را هم به شما تقدیم می کنم.

·       یافتن میلیونها دوست معجزه نیست، معجزه تویی که بین میلیونه نفر تکی!

·       بوس، بوث، بوص، بو3، بوS، بوC، ... تنوع از ما انتخاب از شما!

·       سالی خوش داشته باشی!

·       دوره ای شده که حاضرم جای« پت » باشم، اما یک دوست واقعی مثل « مت » داشته باشم.

·       همه تون تنهایید...همراه اول دروغ می گه مثل سگ – ایرانسل –

·       سلامتی رفیقی که روز قیامت، زمین از سنگینی معرفتش شکایت می کنه.

·       به دوستان یکرنگ، بهتر از عصای شاهنشاهی می توان تکیه کرد. – کورش کبیر-

·       یا وجیهاً عندالله... عشق منی ای والله!

·       دوست واقعی جواهر گرانبهاست، که به دست آوردنش سخت و نگه داشتنش سخت تر است. لطفاً در حفظ و نگهداری این جواهر گرانبها، نهایت تلاشتان را بکنید.

·       رویاهایم را امشب می گذارم پشت در ؛ بیچاره رفتگر چه بار سنگینی دارد!

·       خداوندا در آستانه ی سال نو به عزیزانم؛ خوشنامی کوروش، دلسوزی داریوش، اقتدار شاه عباس، لیاقت امیر کبیر، شجاعت حسین(ع)، آبروی زهرا(س)، صبر مهدی(عج)، شرف مصطفی(ص) را عطا بفرما! آمین!!!

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 9:18 :: نويسنده : حسن سلمانی

«نیروانا کیست؟»

با سلام خدمت بازدیدکنندگان محترم وبلاگ الهه ی الهام!

خیلی از دوستا چه شفاهی و چه از طریق پیامگذاری در وبلاگ خواستار معرفی و رمز گشایی از هویت همکار پرکار و فعال و اندیشمند الهه ی الهام شده اند و حتی یکی از دوستان عقیده دارد که نیروانا و حسن سلمانی و الهه و الهام و 401 و گلپسر و مانی و بقیه که اسمشان در پایین مطالب می آید؛ همه وجوه مختلف شخصیتی یک نفر است و بنا به دلایلی شاید از نام های مختلف استفاده می شود.

باید بگویم کاش می توانستم این همه متنوع باشم! اما حقیقت این است که در توان من نیست.

فقط بگویم که « نیروانا جم» دوست ندارد به جز در پیامک ها و مطالبی که برایم ارسال می کند شناخته و معرفی بشود. نیروانا اعتقاد راسخ به؛ دوری و دوستی و بی خبربی و خوش خبری دارد.

برایش آرزوی تندرستی دارم!!!

شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 10:30 :: نويسنده : حسن سلمانی

    

« مسلم داداش»

چند روز پیش یکی از دوستانم تلفنی، از من خواست تا وصیت نامه ای از یک شهید جنگ تحمیلی را برایش تهیه کنم.معلم ادبیاتِ پسرش خواسته بود. اولین و راحت ترین راهی را که به نظرم رسید ،نشانش دادم و گفتم:« به کافی نت محله برو، هرچند صفحه  از هر شهید که بخوای برات چاپ می کنه و می ذاره توی طلق و شیرازه و تحویلت می ده.» اما او گفت:« گفتند نباید شهید معروفی باشه، مثلاً فلان فرمانده و بهمان سردار. از اینترنت هم نباید بگیریم. معلمشون گفته یک شهید معمولی از آشناهای خودتون باشه.» مکثی کرد و گفت:« مثلاً مسلم خودتون، می تونی برام تهیّه کنی؟»



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 12:18 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « ضیافت برفی»

زمستان هم رسید، با شکوه و صلابت و زیبایی بی مثالش؛ با جامه ی سفید و گل های بلورین و یادآوری این درس همیشگی که:« باید بمیرید تا بار دیگر، جوان و شاداب و زنده شوید و زندگی را از سر بگیرید.» شاید مثل کرم خزنده و زشت و چندش آوری که بعد از مرگش بال هایی به زیبایی فرش ایرانی در می آورد و می شود زیباترین مخلوقات خدا و زینت بخش کلکسیون های « پروانه»!

تا حالا فکر کرده اید که زندگی انسان چه قدر شبیه یک داستان است؟ داستانی که هر زمستانش، نقطه ی پایان هر بند  آن، برای رفتن به سر خطِ بند بعدی است؟!

هر فصل ویژگی ها و زیبایی های خودش را دارد، که آن را برای ما جالب و جاذب می کند. بهار شکوفان با سرسبزی و طراوتش، تابستان با نعمت ها و برکتش، پاییز برگ ریز با رنگارنگی طبیعتش و زمستان، با پاکی و یک رنگی اش.

از کودکی با دیدن اولین برف زمستانی این بیت را با خودم زمزمه می کردم که:« در لحاف فلک افتاده شکاف / پنبه می بارد از این کهنه لحاف» دبیرستانی هم که بودم شیفته ی « زمستان» اخوان شدم و اصلاً با آن، با شعر نو آشتی و آشنایی پیدا کردم. اخوان با زمستانش دست های سردم را در دست های گرم شعر امروز فارسی گذاشت.« سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای...»

شما را دعوت می کنم به تماشای قندیل های آخته و آویخته از ناودان ها و شیروانی ها. تصور کنید انعکاس نور خورشید صبحگاهی را بر نوک قندیل ها که گویی ستاره بر آن می درخشد و با چشمک هایش خیره تان می کند. میهمانتان می کنم به دیدن رقص ماهی های قرمز، در زیر لایه ی یخ سطح حوض فیروزه.

 از شما می خواهم وقتی کنار پنجره ی بخار گرفته ی اتاق گرم و نرمتان ایستاده اید و از پشت آن به بارش یکریز برف نگاه می کنید و امید به تعطیلی چند روزه ی مدارس و ادارات دارید و احیاناً در همان حال ، چای یا قهوه ی داغتان را سر می کشید؛ یا هنگامی که در بوستان نزدیک خانه تان، شال گردن را به دور گردن آدم برفی می پیچید، یا با کارد و چنگال، لبوی داغ را قاچ می زنید و زیر چشمی نظری هم به بشقاب باقالی و  گلپر دارید که بخار مطبوعش مستتان می کند؛ لحظه ای هم؛ فقط یک لحظه،به فکر کسانی باشید که از زمستان به این زیبایی، بهره ای جز سرما و درد و بیماری و در به دری ندارند و قطره های اششکشان بر گونه هاشان بلور یخ می شود!

حسن سلمانی

یک شنبه 4 دی 1393برچسب:ضیافت برفی,حسن سلمانی, الهه یالهام, زمستان, :: 10:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«غم زنانه»

دوست عزیزم«مجید خادمی» که استاد خوشنویسی هم هست، تعریف  می کرد که درسال های گذشته یک دوره ضمن خدمت خوشنویسی برای معلم های پرورشی اسلامشهری برگزارکرده بود. دریکی ازهمان روزها، مصراع:

«غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟»حافظ رابه عنوان سرمشق به شاگردانش داده بود تا برای جلسه ی بعدی ده بارازرویش بنویسند و بیاورند.

جلسه ی بعدش یکی ازآقایان ده مرتبه نوشته بوده:« غم زنانه خورم یافراق یارکشم؟» آقای خادمی ازاوپرسیده بودهاین یعنی چه؟»هنرجو، جواب داده بودشعرحافظ است دیگراستاد گفته بودمی دانم شعرحافظ است؛این راکه خودم به شماگفته ام. این غم زنانه، یعنی چه؟»ابروها رادرهم کشیده و با حالت دلسوزی وهمدردی وگردن کج جواب داده بود:« منظورحضرت حافظ، زن های است که شاغل نیستند وهمه اش درخانه می نشینند وغم وغصّه می خورند و ...»

... حالا شما بفرمایید من« به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟!»

یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«زن مازندرانی»

در دفتر دبیران مشغول تماشای فوتبال از تلوزیون بودیم.بین دو نیمه متوجه شدم که برای تراز کردن تلوزیون دو جلد کتاب هم قطر، زیرش گذاشته اند که شیرازه شان به طرف بیرون است. اسم شان توجهم را به خود جلب کرد؛« زن مازندرانی» یک کتاب درسی را جایگزین یکی از آن دو کتاب کردم و از زیر تلوزیون بیرونش کشیدم. طرح جلد خوبی داشت؛ شالیزاری در شبی مهتابی و تک درختی در وسط طرح.در قسمت پایینی با رنگ سفید و درشت نوشته بود« زن مازندرانی» و زیرش «بابک دلاور».

بی شک من اولین کسی بودم که این یک جلد از دوهزار نسخه ی دیگر را ورق می زدم و قصد خواندنش را داشتم. برگه های کتاب زیر فشار وزن تلوزیون به هم چسبیده و خشک شده بود؛ طوری که موقع ورق زدن از شیرازه اش جدا می شد.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 مرداد 1392برچسب:زن مازندرانی,حسن سلمانی,بابک دلاور,الهه ی الهام, :: 15:57 :: نويسنده : حسن سلمانی

« تلنگر... »

 

اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟!

زداد این همه بانگ و فریاد چیست؟!

همه ی این سه اتفاق ناگوار  و دیرباور در کمتر از یک هفته رخ داد: فوت مادر خانم بهرامی، فوت مهندس علی نیا و فوت همسر آقای نقدی، که هر سه از همکارانم در یک مدرسه هستند. برای ما که غافلیم ، ناگهانی اتفاق می افتد و این در حالیست که همیشه ما را خبر می کند؛ مرگ!

فرشته ی مرگ با کوبیدن در همسایه، فامیل و آشنایان، هشدار می دهد که دیر یا زود نوبت آسیاب ما هم می رسد. مرگ یک آشنا، تلنگری است به شیشه ی ترک خورده ی باور بی پایه مان که « مرگ فقط برای همسایه است.»

حالا که مرگ، قانون طبیعت و برادر دوقلوی زندگی است و اگر نباشد به قاعده ی حیات لطمه می خورد و به قول سهراب سپهری:« و بدانیم اگر مرگ نبود/ دست ما در پی چیزی می گشت...» پس؛ پدر و مادر بزرگوارم، خواهر و برادر عزیزم، همسر خوبم و فرزندان دلبندم، دوستان گرامی و همکاران ارجمندم و تو ای دشمن بد کینه و لجباز من که وجودت باعث می شود تا قدر دوستانم را بیشتر و بهتر بدانم و از داشتنشان احساس آرامش و امنیت کنم، همه ی شما را دوست می دارم  و از شما می خواهم « بیا تا قدر یکدیگر بدانیم/ که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم.»

« حیدر بابا دونیا یالان دونیادی

سلیماندان نوحدان قالان دونیادی

اوغول دوغان درده سالان دونیادی

هر کیمسیه هر نه وریب آلوبدی

افلاطوندان بیر قوری آد قالیبدی...

آدام گدر اوناندان فقط آد قالار

یاخشی، پیسدن آغوزدا بیر داد قالار...»

مواظب خودتان باشید و مهربان زندگی کنید تا اگر روزی، دیگر نبودیم با یک – یادش به خیر!- یادمان کنند.

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:تلنگر,مرگ,داد,بیداد, :: 9:34 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «تا بال نداشتم، قفس تنگ نبود.»

 

این یک مصراع از شاعر بزرگ قرن یازدهم « بیدل دهلوی» می تواند خلاصه ی درد دل مشترک همه ی دانایان از خلقت آدم تا پایان عالم باشد. و چه قدر مفهوم در این چند کلمه پنهان است! بحث شخص بیدل دهلوی و یا نقد هنر شاعری اش نیست. بیدل و شعرش بهانه ای است که سر حرف دلمان را باز کنیم.

از قدیم گفته اند و شنیده ایم که:«عاقل مباش تا که غم دیگران خوری/ دیوانه باش تا که غمت دیگران خورند.»

دانایی و فرهنگ با شکوه ترین زیور یک انسان و نیز گران بهاترین آرایه ی اوست که به هیچ وجهی قابل قیمت گذاری و خرید و فروش نیست. کسی که به فرامرز سرزمین دانایی پا می گذارد، برای همیشه از نادانان متمایز می شود، و چون همیشه ی تاریخ، دانایان در اقلیّت بوده اند، مثل همه ی اقلیّت های قومی و مذهبی در تمام کشورهای دنیا، محدودیت هایی داشته اند، محدود و محصور می شوند و چه بسا همین فرّ و دانش بلای جانشان می گردد.

به یاد بیاوریم گالیله را که با دانستن این که زمین بر روی شاخ گاو و پیکر ماهی نیست بلکه کُرویست و به دور خورشید می چرخد؛ جانش را داشت از دست می داد. و به یاد بیاوریم منصور حلاج را که با شهودی که یافته بود، سر به دار سپرد و جان باخت؛ چون« جُرمش این بود که اسرار هویدا می کرد». در مثال های کوچکتر و محسوس تر، کسانی که به اطلاعات طبقه بندی شده و محرمانه و سرّی از یک مجموعه دست پیدا می کنند، در نهایت هیچ راهی جز مرگ پیش رو ندارند. برای همین است که گفته می شود:« به تو چه...؟!» یا«تو سر پیاز هستی یا ته پیاز؟» یا « به سری که درد نمی کند دستمال نمی بندند.» یا«زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد» و هزاران هزار مثل و متل که آدمی را از فهمیدن باز می دارد.

این طور است که اکثریت مردم ترجیح می دهند« عوام» باشند تا « دانا». حالا باید بپرسیم این اپیدمی جهالت و نادانی به سود کیست؟ هر چه که رعیت نادان باشد؛ توقعش از اربابش کمتر است و هر چه شهروند از حقوقش کمتر آگاه باشد، شهردار و شهربان راحت ترند و هر چه که دانشجو و دانش آموز کمتر اهل تحقیق و تفحّص باشد، استاد و معلم هم برای پاسخگویی کمتر به زحمت می افتد. و نتیجه اش می شود جامعه ای « ایستا» که فقط  معدودی باهوش و رند دمار از روزگار عوام می کشند و با پنبه ای که به دست خود عوام کاشت و داشت و برداشت شده است؛ سرشان را می برند.هرگز « هوش» مترادف «دانش» نبوده و نیست و اگر هم در جاهایی به کار رفته، این اشتباه فاحش باید ترمیم و اصلاح شود.

دین ما و پیامبر ما هرگز چنین چیزی را از ما نخواسته و گرنه توصیه نمی کردند که « به طلب علم بروید حتی اگر در چین باشد.» یا « دانش را از گهواره تا گور بجویید.» اما چه شده که با این همه سفارش بزرگان دین و اخلاق هنوز روزگار مان از جهل و نادانی سیاه است؟! فکر می کنم جوابش این باشد که برای دانایی ما انسان ها، دست هایی نامریی حدّ و مرز تعیین می کنند و ما اجازه نداریم پایمان را از آن فراتر بگذاریم. و به همان داشته های اندک خود قانع باشیم و ببالیم. گاندی فرزانه می گوید:« از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی خوانده نهراسید؛ بلکه از کسی بترسید که یک کتاب دارد و آن را مقدّس می شمارد، در حالی که آن را یک بار هم نخوانده است.» به قول دکتر علی شریعتی:« درد انسان متعالی عشق و تنهایی است.»

در چنین فضای محدودی که می توان اسمش را یک قفس باز و بزرگ گذاشت؛ دانایی آفت جان محسوب می شود و انسان فرهیخته تنها می ماند؛ در حالی که نسبت به آن هایی که او را تنها می گذارند عشق نثار می کند.

ثمره ی دانایی، همان عصاره ی هستی و رگ حیاتبخش کاینات، یعنی« عشق ورزی» است که البته عوام با وجود احتیاج بدان، خریدارش نیستند. چون سلیقه ی عوام را قیّم آنها، یعنی سیاستمداران شکل می دهند و سیاست هم از ازل تا ابد با عشق و انسانیت و فرهنگ در نزاع بوده و هست.

هرگاه با مطالعه و تحقیق بال و پر باز می کنی، می بینی که در قفس تنگی گرفتاری که نمی توانی، پرواز کنی.

« زین پیش که دل قابل فرهنگ نبود

از پیچ و خم تعلّقم ننگ نبود

آگاهی ام از هر دو جهان وحشت داشت

تا بال نداشتم، قفس تنگ نبود.»*

برای همه ی شما لذّت دانایی و زینت دانش را آرزو می کنم!

 

*رباعی بیدل دهلوی

سه شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «عاشورا»

 

 

السلام علک یا ابا عبدالله الحسین!

عاشورا یک نیمروز گمنام در تاریخ نیست که بتوان آن را در یک نیمروز به زبان آورد. عاشورا شرف زمان و کربلا ناموس زمین است و به اندازه ی تمام اعصار و قرون قدمت و قداست دارد.خون حسین(ع) خون خداست که هماره می جوشد و می جوشاند  و می شوراند ستمدیدگان را بر ستمگران و یزیدیان هر زمان. همان خونی که همیشه ی دنیا بر شمشیرهای طاغوت پیروز می شود.

« کلّ یومٍ عاشورا و کلّ ارضٍ کربلا.» وقتی که همه ی روزها عاشوراست و همه سی جای ها، کربلا،چگونه می شود در چند سطر ناچیز بدان پرداخت؟

حسین(ع) کشتی نجات و چراغ راه نمای همه ی دوران هاست و اگر کسی، جز بر سفینه ی حسین(ع) درآید و جز با چراغ او راه پیماید؛ بی شک به ورطه ی هلاکت و گمراهی درخواهد افتاد.

حسین(ع) به ما آموخت، مرگ با عزّت شیرین تر از زندگی در زیر بار ذلّت است.

ما نیز به یاد داشته باشیم که از « یاحسین» تا « با حسین» فاصله از زمین است تا آسمان. کوفیان روسیاه و همیشه شرمگین نیز یا حسین گفتند، ولی با حسین نماندند.

درود خدا  و فرشتگانش  و سلام اهل زمین و آسمان ، بر سلاله ی پاکترین آفریده اش، حسین پسر فاطمه و علی(ع)!

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:سلمانی,عاشورا,حسین,کربلا, :: 12:18 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«افسانه ی دونگ ئی»

وقتی سریال های تاریخی ساخت کره را می بینم یک علامت سؤال به اندازه ی یک لامپ هزار وات در ذهن منِ تماشاچی تلوزیون جمهوری اسلامی ایران روشن می شود؛ و آن سؤال با یک حس شک و تردید همراه می شود که، نکند این سریال ها را خود دولت ایران به سازندگان برنامه های کره ای سفارش داده باشند و آنها هم سریال ها را فقط برای مخاطب ایرانی تولید می کنند؟!



ادامه مطلب ...
دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:دونگ ئی, حسن سلمانی, زن, هنر, :: 15:50 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «فرازهایی از وصیتنامه ی داریوش بزرگ به فرزندش خشایارشاه»

 

       اینک که من از دنیا می روم بیست و پنج کشور جزو امپراطوری ایران است و در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان در آن کشورها دارای احترام هستند. و مردم این کشورها نیز در ایران دارای احترام هستند. جانشین من خشایارشاه باید مثل من در حفظ این کشورها بکوشد. و راه نگهداری این کشورها آن است که در امور داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آن ها را محترم بشمارد...

        هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آن ها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است. چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کارهابی مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده ی نامشروع نمایند نخواهی توانست آن ها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری رعایت دوستی را بنمایی...

        توصیه ی دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملّق را به خود راه مده، چون هر دوی آن ها آفت سلطنت هستند و بدون ترحّم دروغگو را از خود دور نما. هرگز عمّال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای اینکه عمّال دیوان بر مردم مسلط نشوند، قانون مالیات وضع کردم که تماس عمّال دیوان را با مردم خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی؛ عمّال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت...

        افسران و سربازان ارتش را راضی نگه دار و با آن ها بدرفتاری نکن. اگر با آن ها بدرفتاری کنی، آن ها نخواهند توانست معامله ی متقابل کنند؛ اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد، ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد. و تلافی آنها اینطور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا اینکه وسیله ی شکست خوردن تو را فراهم کنند...

        امر آموزش را که من شروع کرده ام، ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر چه عقل و فهم آنها بیشتر شود،تو با اطمینان بیشتری می توانی سلطنت کنی. همواره حامی کیش یزدان پرستی باش؛ اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نمایند و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کس باید آزاد باشد و از هر کیش که میل دارد پیروی نماید...

        زنهار، زنهار، هرگز هم مدّعی و هم قاضی مشو.اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بی طرف آن ادّعا را مورد بررسی قرار دهد و رأی صادر نماید. زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد، ظلم خواهد کرد...

        عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان، عفو است و سخاوت. ولی عفو و سخاوت باید موقعی به کار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی ظلم کرده ای، زیرا حقّ دیگری را پایمال نموده ای...  

 

 

       

یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«شاعران و سیاستمداران» 
 
       سال هشتاد وشش برای نوشتن داستان کوتاه« بازی»، در به در به دنبال پیامک می گشتم و به هر دوست و آشنایی که می رسیدم، از او می خواستم که چند تا پیامک یا برایم بخواند و یا به تلفنم ارسال کند. طولی نکشید که بیشتر از هزار تا پیامک به دستم رسید. آنهایی را که راست کارم بودند در داستانم گنجاندم و بقیه را در سررسیدم یادداشت کردم تا شاید در چنین روزی از آنها استفاده کنم.
       یکی از این پیامک ها را دوستی که الهام بخش چند داستان از جمله؛ بازی و قهوه ی تُرک و شاهکار است، و همیشه اصرار دارد که اسمی از او در میان نباشد برایم فرستاد. امروز بعد از گذشت پنج سال می خواهم آن را از میان یادداشت های قدیمی بیرون بکشم و برای استفاده و التذاذ دوستان الهه ی الهام  به نمایش بگذارم:
 
«شاعران و سیاستمداران»
شاعران کوچک، حرف های قدیمی را تکرار می کنند.
شاعران متوسط، به سلیقه ی مردم شعر می سرایند.
شاعران بزرگ، سلیقه ی مردم را می سازند.
 
سیاستمداران کوچک، مردم شهر را به جان هم می اندازند.
سیاستمداران متوسط، کشورها را به جنگ وا می دارند.
سیاستمداران بزرگ، جهان را به لجن می کشند.
 
سیاستمداران کوچک، از شاعران کوچک خوششان نمی آید.
سیاستمداران متوسط، شاعران متوسط را دوست ندارند.
سیاستمداران بزرگ، از شاعران بزرگ وحشت دارند.»
        با این حساب پیدا کنید پرتقال فروش را...
       آیا هیچگاه، هیچ شاعر با شعوری بر تختگاه هیچ حاکم سیاستمداری، پیشانی ارادت و بندگی خواهد سایید؟
       آیا میان شعر و سیاست آشتی و آشنایی برقرارخواهد شد؟
       آیا شعر...؟
       آیا شاعر...؟
       آیا سیاست...؟
       آیا سیاستمدار...؟
 
      
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:شعر,سیاست, :: 16:10 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«سوتی نامه»
        اولین سالی بود که در پایه ی سوم دبیرستان تدریس می کردم.در اولین هفته ی شروع سال تحصیلی متوجه شدم که دانش آموزان این کلاس موقع صحبت کردن من کاملاً ساکت هستند و با دقت به کلمه به کلمه ی درس گوش می دهند و این با اوصافی که از بچه های سوم انسانی شنیده بودم مغایرت داشت.بعد از سه ماه، یکی از بچه ها به اسم حسین با لحنی گلایه آمیز گفت:« آقا شما چرا سوتی نمی دین؟» با تعجب گفتم:« سوتی؟... منظور؟...»
        از لای کتاب هایش یک برگه ی امتحانی درآورد که پشت و رویش را با خط اجق وجقی شبیه خط دعانویس ها پر کرده بود. در بالای برگه عبارت« سوتی نامه» را داخل گیومه گذاشته بود. حسین ادامه داد:« آقا این سوتی نامه اس. هر معلمی که سوتی داده ما توی این به اسم خودشون ثبت کردیم. همه هم یه جورایی یا سوتی دادند یا تکیه کلام دارن؛ اما شما سه ماهه که ما رو سر کار گذاشتین.» کاغذ را نزدیکتر آورد و نشانم داد. از مدیر و معاونین گرفته تا دربان و دفتردار مدرسه هر کدام دو سه مورد نقل قول داشتند؛ اما جلوی اسم من هنوز فقطدونقطه«:» بود.
        بچه خواستند اجازه بدهم حسین سوتی نامه اش را بخواند. اما به لحاظ اخلاقی و حفظ شان همکارانم و علی رغم میل باطنی ام نتوانستم با تفریح جدید و دلچسب موافقت کنم. با قیافه ای جدّی کنترل کلاس را به دست گرفتم و گفتم:« بچه ها کتاب ها باز... صفحه ی ...» و با اعتماد به نفس بیشتر شروع کردم به روخوانی شعر« داروگ» نیما یوشیج. همان اول بسم الله، دوقانلو- مبصر تخس کلاس- پرسید:« آقا داروگ یعنی چی؟»
        قبلاً این شعر را با صدای استاد شجریان شنیده بودم و کلیّت موضوع دستم بود. جواب دادم:« به احتمال زیاد اسم پرنده ایست که پیام آور باران و برکت است!» و شروع کردم به دکلمه ی ادامه ی شعر. امّا قبل از این که شعر به پایان برسد، حسین ذوق زده، بال بال می زد که :« سوتی، سوتی». شوکّه شده بودم. پرسیدم:« چه خبرته؟!» صفحه ی توضیحات کتاب را نشانم داد و با صدای بلند طوری که توجه همه را جلب کند، خواند:« داروگ یعنی قورباغه ی درختی. به اعتقاد اهالی مازندران، هرگاه داروگ بخواند باران می بارد. دار یعنی درخت و وگ یعنی قورباغه.» و بلافاصله سوتی نامه اش را درآورد و جلوی دو نقطه ی اسم من نوشت:« داروگ، پرنده و قورباغه درختی.» و نفس راحت و پیروزمندانه ای کشید. دوقانلو که کار را خراب کرده بود از روی بدجنسی و البته خوشمزگی کلاس را ساکت کرد و توضیح داد:«خفه شید. شما بهتر می دونید یا آقا؟!... قورباغه هم یه جور پرنده اس دیگه؛... اگه پرنده نبود که نمی تونست بپره بره بالای درخت آواز بخونه که... آقا راست می گه.» و خودم فهمیدم دوستی این خاله خرسه چه قدر کار را خراب تر کرده است.
        سال ها بعد که در اداره ی کلاس و روش های تدریس تجربه ی بیشتری به دست آوردم، بچه ها را وادار به روخوانی از روی متن کتاب می کردم؛ امّا جایی که احتیاج به تشریح و توضیح داشت ناچار بودم چند خطّی را خودم از روی کتاب بخوانم. این بار در همان شروع روخوانی، عبارت:« گرچه چینی ها صدها سال پیش...» را این طور خواندم:« گرچه سینی ها صدها سال پیش...» و بازهم با انفجار خنده و قهقهه های چه هایی از همان جنس مواجه شدم. امّا این دفعه بعد از ساکت کردن کلاس با لحنی آرام و تاثیرگذار گفتم:«همون طور که می دونید، عرب ها حروف«گ، چ، پ ، ژ» ندارن و حروف نزدیک به اون ها رو تلفظ می کنن. مثلاً به ژاپن می گن جابُن. حتّی پیامبر(ص) هم در حدیثی فرمودن:« اطلبواالعلم ولو بالسین» چون نمی تونستند «چ» رو تلفظ کنند؛ من هم یک لحظه حواسم به اون حدیث پرت شد و قاطی کردم.»
        رشتبری، گُنده ی بامعرفت کلاس که از توجیه من غافلگیر شده بود و بی اختیار می خندید، گفت:«آقا، خوش به حالتون! شما باسوادید و لیسانس دارید، هرچی هم که بگید ما باور می کنیم.» آهی کشید و ادامه داد:« خوش به حالتون! شما خیلی زود می تونیدسوتی هاتونو جمع و جور کنید؛ امّا، مابدبخت ها چی؟... سوتی که بدیم، دادیم دیگه...!»
این مطلب برای درج در کتاب خاطرات معلم ها
 و به پیشنهاد همکارم آقای منصور معارفی ، در سال هشتاد وشش نوشته شد.
حسن سلمانی
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

بهمن هشتاد و چهار، برای داوری مسابقات فرهنگی و هنری آموزش و پرورش شهرستان اسلامشهر دعوت شده بودم و در کانون الغدیر در کنار چند نفر از دوستان، آثار دانش آموزان را بررسی می کردم؛ آثار شعر و داستان کوتاه و مطالعه و تحقیق را ورق می زدم بر اساس الگوی امتیاز دهی از پیش و از بالا تعیین شده نمره می دادم.در میان تمام آثار که بیشتر از یکصد و پنجاه عنوان بود؛ یک متن کپی شده ی اینترنتی برایم جالب بود. فوراً آن را در سررسیدم رونویسی کردم و قسمت این شد که امروز آن را برای استفاده ی دوستان« الهه ی الهام» به نمایش بگذارم. یادم نیست چه مبلغی برای داوری کارها گرفتم یا اصلاً گرفتم یا نه ، اما همین یک مطلب برایم کافی بود.امیدوارم که لذت ببرید!
«آرزوهای ویکتور هوگو»
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر این گونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد.
پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
به دور از ناامیدی زندگی کنی.
 
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله، دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
 
و چون زندگی بر اینگونه است
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی؛
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد.
که دست کم یکی از آن ها اعتراضش به حق باش؛
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
 
و نیز آرزومندم مفید فایده باشی
نه خیلی غیر ضروری
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است؛
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
 
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند،
و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه باشی.
 
و امید دارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل رسیده نشوی،
و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی.
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی.
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد،
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
 
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک «سهره» گوش کنی،
وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبایی خواهی یافت، به رایگان!
 
امیدوارم که دانه ای بر خاک بفشانی
هر چند خُرد بوده باشد
و با روییدنش همراه شوی
تا دریابی چه قدر زندگی در یک درخت وجود دارد!
 
 
به علاوه آرزومندم پول داشته باشی،
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلوی رویت بگذاری و بگویی:
«این مال من است.»
فقط برای این که روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است.
 
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
 
اگر همه ی این ها که گفتم فراهم شد،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!
 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:ویکتورهوگو,سلمانی,آرزو,الهه ی الهام, :: 16:30 :: نويسنده : حسن سلمانی

«حافظه ی ما؛ حافظ»

شاید دیوان هیچ شاعری را پیدا نکنی که تا این اندازه تو را اذیت کند؛البته از این جهت که سرگردان می مانی که کدام غزل بهتر از دیگریست؟!

این شاگرد رند دکان نانوایی عجب شجاعت و درایتی به خرج داده که خودش با بی رحمی آثار ضعیفش را نابود کرده تا آن چه که به جا می ماند، هر غزلش«شاهکار» و هر بیتش« شاه بیت» باشد.

دانش آموز دبیرستانی که بودم، با یکی از همشاگردی هایم به اسم« عبدالکریم نصری» نذر کرده بودیم در یک سفر زیارتی به شیراز، از در وردی حافظیه تا خود مقبره را سینه خیز طی کنیم و به آن جا که رسیدیم بعد از خواندن فاتحه؛ دو نفری غزل« زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم...» را همصدا و به آواز بخوانیم؛ طوری که توجّه تمام زایرین به ما جلب شود. این سکانس رویایی را بارها با هم مرور کردیم و از پلان به پلان آن لذت بردیم و قند توی ذلمان آب شد. هرچند هرگز حتی یک برداشت واقعی از آن سناریو را نداشتیم!

در دوره ی دانشگاه غزل« منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن...» ذهن و دلم را به خود مشغول کرده بود و شب امتحان«حافظ» با خودم عهد کردم که هرگز از حافظ جدا نباشم.

سال ها بعد، وقتی که خدا نخواست که« محمد رضا» ی عزیزمان دیگر در دنیای ما باشد؛ تنها شعری که برای حک بر روی سنگ مزارش به نظرم رسید این بود:« یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش/ می سپارم به تو از دست حسود چمنش» و مصراع :«؟مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم!» زینت بخش تابلوی معرقی شد که به یاد پسرمان  ساختیم تا هر روز جلوی چشممان باشد.

ما ایرانی ها با حافظ فال می گیریم، از حافظ حال می گیریم و دیوانش را روی طاقچه هایمان در کنار قرآن جا می دهیم.همه چیز ما را به یاد حافظ می اندازد و او با تمام سطوح زندگی مان عجین شده است.

سال های سال، جلسات انجمن ادبی « الهه ی الهام» با غزلی از حافظ آغاز شد و با غزل بعدی پایان گرفت.بخش حافظ خوانی جلسات آنقدر شیرین و جذاب شده بود که کسی دوست نداشت آن را از دست بدهد.یک روز مسعوده جمشیدی دیر رسید و وقتی فهمید حافظ را خوانده ایم با ناراحتی گفت:« خیلی نامردید!»

در این وانفسای اتم و نانو  و دیجیتال کلام شیرین و دلنشین این شاعرِ عارفِ رندِ نظرباز ِ طناز و ناز، نیاز هر روزمان شده است. حافظ پشتوانه ی ماست.دارایی ما و برگ آس ما برای رو کردن در ادبیات جهان. انگار بدون حافظ، حافظه ی ما خالی است.

اختصاص فقط یک روز در سال به گرامیداشت حافظ کافی نیست اما غنیمت است.

به یاد مادربزرگ ها، حافظ را به «شاخه ی نباتش» سوگند می دهیم که فال و حال خوبی را برایمان ببیند.

حافظ، خداحافظ! 

سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«گل خود شیفته»
حتماً برایتان پیش آمده که حادثه ای را پیش بینی کنید یا اتفاقی افتاده باشد و شما بگویید« می دانستم که این اتفاق می افتد.»یا به اصطلاح بگویید« به دلم افتاده بود.». این حس،کمابیش در وجود همه ی ما هست؛ شاید بشود آن را یکی از ودیعه های الهی بنامیم. بستگی دارد به این که آن را کشف کنیم و پرورشش بدهیم یا نسبت به آن بی تفاوت باشیم و سر به مهر رهایش کنیم؛ مثل خیلی از استعدادهای خدادادیمان که هرز می شود و به هدر می رود.
دانش آموز راهنمایی بودم و جادو شده ی تصویر و سینما! از میان همه ی هنرپیشه های زن آن روزها فقط یکی را می شناختم و قبولش داشتم. «سوسن تسلیمی» را می گویم. بیشترهم سن و سال های من او را با فاطمه بیوه ی شیخ حسن جوری در سریال سربداران می شناسند.همان طور که نقش آفرینی اش را در فیلم های « باشو، غریبه ی کوچک» و« شاید وقتی دیگر» استاد بیضایی تماشا می کردم؛ به دلم افتاده بود که « نمی ماند» و نماند و رفت. حرف از مرگ و میر نیست. حرف اینجاست که کسانی که دوستشان داریم و شاید بدون این که بدانند که چه قدر برایمان مهمّند، ترکمان می کنند.
کاری هم به دلیلش ندارم. می توانند هزار و یک دلیل برای نماندن و رفتنشان بیاورند. خیلی ها می روند؛ نخبه ها، مغزها، دانشمندها، دانش منگ ها،خان ها، خائن ها، قلم به مزدها، وطن فروش ها و تن فروش ها! امّا، ما عوام که همه را نمی شناسیم و نمی دانیم و چه می دانیم که فلان متخصّص و بهمان فوق تخصّص و چنان فوق دکترای کدام رشته و مهارت چرا رفت و کجا رفت. ما عقلمان به چشممان است و آن هایی را که بیشتر می بینیم، می شناسیم و آن ها هستند که برایمان مهم می شوند.
این حس بار دیگر وقتی صدای خواننده ی « دهاتی» را گوش می کردم به سراغم آمد؛ بیشتر هنگامی که صدا و تصویر خودش و سازهایش را یک جا روی پرده ی عریض و جادویی سینما دیدم به دلم افتاد که«شادمهر عقیلی» که برای جوان های آن روز حکم نابغه و ناجی موسیقی« روز» را داشت، بعد از « پَرِ پرواز» خواهد پرید و دیدیم که پرید.
وقتی در کلاس هایم شعر« سفر به خیر» دکتر شفیعی کدکنی را برای دانش آموزانم می خواندم، از اولین سال های معلمی ام تا وقتی که بالاخره بعضی از روزنامه ها تیتر کردند «سفرت به خیر امّا...» دلم گواهی می داد که استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی ما هم خواهد رفت و دیدیم که رفت« به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرا»یش.
مرحوم رسول ملاقلی پور در یک برنامه ی تلوزیونی درباره ی هنرپیشه ی نقش مادر فیلمش« میم مثل مادر» را ستایش می کرد و می گفت برای آن که حسّ مادر درمانده و فداکار را به تماشاچی منتقل کند حاضر نشده است با سنگ یا چیز دیگری شیشه ی حمام را بشکند و فرزندش را نجات بدهد بلکه با مشت به شیشه کوبیده و دستش زخمی شده است ، طوری که مجبور شده اند دستش را بخیه کنند. امّا صحنه درآمده بود، طبیعیِ طبیعی! آن وقت هم به دلم افتاد که « گلشیفته» هم رفتنی است. تا بازی درخشانش در« سنتوری» این حس تردیدم را به یقین تبدیل کرد.
سوسن تسلیمی در آن طرف دنیا به چه کاری مشغول شد؟ نمدانم! شادمهر چه طور در غربت زندگی می کند؟ بی خبرم! دکتر شفیعی کدکنی چه می کند؟ نمی دانم! و یا گلشیفته فراهانی...؟...! امّا گاهی خبری به ما می رسد که آسمان دلمان را تیره و تار می کند و حالمان را می گیرد.صحبت از ظرفیت های اخلاقی افراد نیست. صحبت از جوّ حاکم بر عرصه ی ادب و هنر هم نیست. حتی نمی خواهم بگویم که یک «هرکس» ایرانی فارس زبان به چه درد «هیچ کس» غیر فارسی زبان ها می خورد جز این که آلت دست غریبه ها بشود و آبرو و غرور شرقی را لگد مال نیرنگ غربی ها کند و آب خودی را به آسیاب غیر بریزد.
یکی از نمایندگان مجلس در دوره های پیشین می گفت:« من که از بدنه ی حکومتم؛ منی که نماینده و وکیل مردم در مجلسم؛ منی نان این ملت و حکومت را می خورم؛ چرا باید پسرم بگوید همه چیزمان بفروشیم و برویم خارج؟ چرا؟» و این یک چرای خیلی بزرگ در زندگی ما ایرانی ها شده است. «چرا»یی که « زیرا» های مختلف و متفاوتی را به دنبال دارد و البته نتیجه ی تمام این چراها و زیراها این است که ما مردم بی ظرفیت و خودپسندی هستیم و تنها به خودمان فکر می کنیم نه به جمع و جامعه. منِ نوعی به عنوان شاعر، نویسنده، بازیگر، موسیقیدان، فیلمساز، مخترع، پزشک ودانشمند و... و هم عرف و جامعه که افکار مرا برنمی تابد و هم حکومت خودخواه که نمی خواهد صدایی غیر از صدای خودش را بشنود. البته این خاصیت تمام حاکمانی است که تا به حال به ما حکم رانده و بر ما حکومت کرده اند. واین ها شده جزیی از ویژگی های اخلاقی ما ایرانی ها.
کسی مثل گلشیفته که افتخار برنده شده در چنین جشنواره ی داخلی و خارجی را در کارنامهی هنری اش دارد؛ به ایفای نقشی می پردازد که خیلی از هنرپیشه های معلومالحال هالیوودی به آن تن نمی دهند و اندام برهنه ی خود را به نمایش جهانی می گذارد تا... تا چه چیزی را ثابت کند؟!
آیا اگر این هایی که شمردیم و مشتی از خروارها ایرانی بیرون از ایرانند، پیش ما می ماندند و نمی رفتند، محبوب تر و موفق تر نمی شدند؟ حیف نیست که این جوری که خیلی هم ناجور است، شده است؟! معلوم است که دیگر «قدر یکدیگر را » نمی دانیم. نه ستاره ها قدر مردم را و نه ...
ما هر کدام برای خودمان – ماشاءالله- «گل خود شیفته» ای شده ایم که دیگران را علف هرز و « خس و خاشاک» می بینیم و آنها را نمی پسندیم و نمی پذیریم. کاشکی چشم هایمان را بشوییم و جور دیگر به اطرافمان نگاه کنیم! به کسانیکه دوستمان هستند. آیا دلتان نمی لرزد؟ آیا به دلتان نمی افتد که یکی از همین روزها، کسانی که برایمان مهم و عزیزند، ممکن است از پیشمان بروند و با دیگران باده ی مستانه بزنند؟ دور از جنابتان، فقط سفر مرگ است که چاره ای ندارد...
 
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:گلشیفته,شادمهر,سوسن, حسن سلمانی, :: 14:31 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

ای تو آغاز
          تو انجام
           تو بالا تو فرود
ای سراینده ی هر سطر و سرود
باز گردان به سخن دیگر بار
آن شکوه ازلی
شادی و زیبایی را
            داد و دانایی را
تو سخن را بده آن شوکت دیرین
                                  آمین!
نیز دوشیزگی روز نخستین
                                  آمین!

سلام؛ به انجمن ادبی الهه ی الهام خوش آمدید.شما در این وبلاگ موضوعات مختلف ادبی را مشاهده می کنید. سعی کرده ام آثار دست اول دوستان ادیب و ادب دوستم را برای شما عزیزان نمایش بدهم. بعضی از ایشان دانش آموز، بعضی دانشجو و بعضی هم معلم و استاد دانشگاه هستند.

در نقل تمامی مطالب جانب امانتداری کاملاً رعایت شده و هر مطلب با ذکر نام صاحب اثر و گاهی به صورت مستعار آمده است. از آنجایی که بیشتر مطالب حاصل تجربیات شخصی و تراوشات ذهنی و عرق ریزی روحی صاحبان آنها می باشد، لطفاً در صورت کپی برداری و نقل قول، به رسم امانتداری، حتماً نام شاعر یا نویسنده ی آن ها را حفظ و ذکر نمایید.

همچنین از شما بازدیدکننده ی عزیز که برای دقایقی وقت عزیزتان را به « الهه ی الهام» هدیه می کنید، می خواهم برای بهبود کیفی و کمی وبلاگ و بهتر شدن کار من و دوستانم، حتماً نظر بدهید.

« تو را من چشم در راهم ...»

سه شنبه 28 شهريور 1398برچسب:, :: 11:56 :: نويسنده : حسن سلمانی

 شاید در روزگاران نخستین زندگی بشری «قصه» گریزگاهی بوده است که انسان ترسیده از سایه ها و تایکی ها را به راحتی و آرامش می رسانده است.موقعی که مردان جنگجو و شکارچی قبیله دور آتش حلقه می زدند و در روشنای همان گل آتش از ظلمت پیرامونشان فارغ می شدند و با خیال پردازی های خود نقاط قوت و ضعف را می سنجیدند و با توجه  به گذشته و حالشان آینده را ترسیم می کردند.

این خیال پردازی و خیالبافی و قهرمان سازی ها، قبیله به قبیله و نسل به نسل انتقال و گسترش می یافت و شکل اسطوره و افسانه ی اقوام و ملل را به خود می گرفت. برای همین اقوام کهن هر کدام برای خود افسانه ها و اسطوره هایی دارند که به آن ها می بالند؛ افسانه های ایرانی، هندی، یونانی، چینی و ... و ملت های جدید هم برای اثبات پیشینه و دیرینگی خود به خلق افسانه ها و اسطوره هایی دست می زنند تا در تاریخ تمدن و فرهنگ بشر جایی برای خود باز کنند.

اما واقعاً امروزه چه نیازی به ساخت و پرداخت افسانه و اسطوره است؟ آیا حتّی کودک امروز می پذیرد که پهلوانی هفت گور را برای یک وعده ی غذایی به سیخ بکشد و کباب کند ؟یا چشم و پاشنه ی شخصی به هنگام غسل تعمید توسط کاهن و روحانی مذهبی در آب مقدس، آب نخورده باقی بماند و غیر از چشم یا پاشنه اش تمام بدنش رویین و ضد گلوله شود؟ آیا قابل قبول است که تیری از چله ی کمانی رها شود و کوه ها و دریاها و دشت ها را در نوردد و در دورترین نقطه ی ممکن، بر تنه ی درختی بنشیند و مرز دو امپراطوری باستانی را معیّن کند.

شاید زمانی شنیدن و تصور و تجسم این گونه قصه ها، سرگرم کننده و دلنشین و حتی آفتخار آفرین به نظر می رسید، اما آیا واقعاً امروزه چنین است؟!همانطور که همه چیز بنا به ضرورت و نیاز بشر تغییر می کند، مثل شکل لباس و نوع تغذیه و کیفیت وسایل زندگی و حتی زبان و گویش؛ قصه و شعر و داستان هم باید تغییر شکل  بدهند و مانند سایر پدیده ها متناسب نیاز انسان امروز ساخته و پرداخته شوند.

داستان نویس امروزی نباید موعظه کند، اندرز بدهد  و یا تبلیغ کند. وظیفه ی نویسنده ی امروز تنها نشان دادن است. شاعر و نویسنده و یا هر هنرمندی موظّف است مانند آینه آن چه را می بیند به مخاطبش نشان دهد، زشتی و زیبایی را با هم  و همچنین به شعور مخاطبش احترام بگذارد و اجازه بدهد که او هم بتواند ببیند و و تشخیص بدهد و تصمیم بگیرد.

هنر واقعی یک نویسنده در غافلگیر کردن خواننده است. یورشی غافلگیرانه بر باورهایی که برای او به صورت روزمرّگی در آمده است. نویسنده ی خوب این پرده های عادت را کنار می زند و چشم خواننده اش را می شوید تا جور دیگر ببیند و او را وادارد با پای برهنه بر شن و ماسه گام بردارد و بدون چتر در زیر باران قدم بزند.

عنصر اصلی بیشتر  داستان های امروزی حسرت و آرزوست نه غول و دیو و چراغ جادو  و هفت دریا و هفت کوه و سی مرغ و چهل دزد و سیصد سربازو... نویسنده ای در یکی از داستان هایش می گوید:« دلم می خواهد به سرزمین دیگری بروم. دلم می خواهدبه جایی بروم که همه چیزش با اینجا تفاوت داشته باشد.»

خواندن داستان یک فعالیت ذهنی است که به تجربه ی آدمی معنی می دهد؛ برایش جهان های تازه ای را کشف می کند و او را به آگاهی و آزادی می رساند. روزی را در نظر بگیرید که در آن یک داستان خوب خوانده اید.در آن روز احساس خرسندی  و شادی و تعالی می کنید و حسرت روزهایی را می خورید که در آن داستانی نخوانده اید.

لسلی لوئیس در نقد داستانی از ادگار آلن پو و به طور کلّی در توصیف داستان می نویسد:«اثر هنری حکم زندگی را پیدا می کند که می توان در هوای آن تنفس کرد و نه تنها انتقاد از زندگی است؛ بلکه جزیی از زندگی است.ضمیمه ای خلق شده بر زندگی است. اتاقی درون خانه ی زندگی است. یکی ازارزش های  های اثر داستانی آن است که خواننده را ناگزیر می سازد مدتی در جهان آن زندگی کند و از آن پس، برای همیشه، کما بیش متفاوت با گذشته به زندگی ادامه دهد. کار هنری کاری شبه خدایی است؛ در عین حال که به قدرت هنرمند نیاز دارد به او قدرت نیز می بخشد.»

گابریل گارسیا مارکز نویسنده ی بلند آوازه ی کلمبیایی معتقد است:« مردم دیر یا زود به جای گفته های خودکامگان، سخن نویسنده را باور خواهند کرد. در آن روز نویسنده اعتبار نخستین خود را باز خواهد یافت  و صندلی خود را بار دیگر تصاحب خواهد کرد.»

چنین باد! 

یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:قصه,حسن سلمانی, داستان, اسطوره, :: 10:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

جای همه ی آن هایی که آرزوی زیارت کربلا دارند خالی! هژدهم تا بیست و پنجم مرداد قسمت شد و به همراه خانواده- به قول خانم- دعوت شدیم برای زیارت عتبات.

عراق را دیدیم. سرزمینی که کهن ترین تمدن های بشری در آن شکل گرفته و تاریخی به درازای خلقت و عمر بشر دارد. این کهنگی و قدمت را می شود در تمام عناصر و اجزایش دید. از زیارتگاه های امامان شیعه و مزار علمای سنی و مقابر و مساجد و مقام ها- یادمان ها- و البته صفای فضای معنوی آن ها که بگذریم؛ چیزی که به جا می ماند و چشم را پر می کند، خاکی است که میراث نفرت و لعنت و نکبت و جنگ و خون و جنون است و این حس را به راحتی می توان از وضع شهر ها و روستا ها،جاده ها، بهداشت، لباس، غذا و حتی از چشم های محزون و حیران پشت پوشیه ی دخترکان مظلوم عراقی دید.

به راستی گاهی باورم می شد که نفرین زینب (س) تا قیام قیامت دامن این خاک را گرفته است و خورشیدی که مادرانه و مهربان به همه ی زمین می تابد، لبخندش را از این دیار مضایقه می کند و مردمش مجبورند برای همیشه از پشت گرد و غبار از آفتاب بهره ببرند.

گناه پیمان شکنی و نامردمی اجداد این قوم باعث شده نگاه تاریخ نسبت به اینان، از جنس تأسف و تأثر باشد. در این سرزمین بود که مشهورترین محراب و منبر  تمام دوران ها به خون سر عادل ترین مرد تاریخ- به گواهی خود تاریخ- آغشته شد و خون آزادمرد ترین ها از نسل آدم در همین سرزمین ریخته شد و از همین جا، پاکیزه ترین دختران و پاکدامن ترین زنان به اتهام خروج از دین، با حقارت به اسارت رفتند.

از همه ی این ها گذشته، کسی مثل من که عزیزش در جنگی نابرابر و تحمیل شده به دست یکی از همین ها کشته شده، نمی تواند دلش را به این آشتی و خاله بازی راضی کند. مردان عراقی را که سنّ و سالشان به سربازهای سی سال پیش می خورد به چشم قاتل برادرم نگاه می کردم. هر کدام از آن ها ممکن بود که آن گلوله ی لعنتی را به سینه ی برادر نوجوانم شلیک کرده باشد! و حالا اگر از جنگ با ما و جنگ های بعدی جان سالم به در برده باشد، احتمالاً پشت دخل یکی از همین مغازه ها مشغول کاسبی است و احتمالاً من و خانواده ام بابت خرید سوغاتی یا نوشیدنی مبلغی را به او پرداخته ایم!

همین حس اکراه و ناخوشایندی را می شود در گفتار و رفتار آن ها هم دید. جنگ شوخی نیست. عزیزان آن ها هم  در همان جنگ به دست برادران ما کشته و مجروح و ناقص شده اند. می دیدم که دل آن ها هم با ما صاف نیست و حتی پولی را که از ما می گیرند با بی میلی توی دخلشان می گذارند.

گویی اجباریست در این مراوده ها و معامله ها، گویی چاره ای جز رضا و تسلیم برای طرفین نمانده است. چون نه منِ برادر از دست داده و نه آن عراقی پدر مرده، واقعاً نمی دانیم که یقه ی چه کسی را به عنوان قاتل عزیزمان بگیریم و قصاصش کنیم و تازه به چه جرمی؟! یک بسیجی نوجوان چه خصومت شخصی با یک سرباز عراقی مجبور به جنگیدن می تواند داشته باشد.

بعد از جنگ اولین کاروان هایی که به زیارت عتبات رفتند از خانواده ای شهدا بودند و پدر و مادر من هم جزو همان دسته های اولیه بودند که به زیارت رفتند. یادم هست وقتی برای بدرقه ی آن ها به مزار شهدای شهر قزوین رفته بودیم؛ مادرم دست ها و صورتش را رو به آسمان کرده و دعا می کردکه:«خدا خیرشان بدهد که ما را به زیارت کربلا می برند!» و من در دلم گفتم:« اگر این جنگ نبود، نه تنها شما پسرتان را از دست نداده بودید بلکه بیست سال پیش و بدون منّت و نوبت امام حسین را زیارت کرده بودید و شاید همراه شهید مسلم سلمانی و زن و بچه اش! »  

شنبه 4 شهريور 1391برچسب:عراق, کربلا, نفرت, سلمانی, :: 11:49 :: نويسنده : حسن سلمانی

از مطالعه در آثار و احوال ایرج میرزا می شود نتیجه گرفت که شاعر آنقدر که به پیشینه ی خانوادگی خود و اشرافیت قجری اش می بالد و به آن اهمیت می دهد، پایبند دین و وطنش نیست. ایرج بیشتر می خواهد خودش را شاعری اخلاق گرا نشان بدهد تا دیندار. اصلاً گاهی به مبارزه ی آشکار با نمودهای مذهبی بر می خیزد و ابایی هم ندارد که حجاب زنان را زیر سوال ببرد و یا نمادهای دیگر دین را به سخره بگیرد. البته چنین نگرشی اما ملایمتر و دلنشین تر را در آثار مولا نا هم می بینیم:« ماهی از سر گنده گردد نی ز دُم / فتنه از عمامه خیزد نی زخُم» یا طنازی های ظریف و دلچسب حضرت حافظ که:« واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند / چون به خلوت می روند آن دیگر می کنند» و یا نوعی بی قیدی و عدم تعهد نسبت به یار و دیار که در شعر شیخ اجل سعدی دیده می شود:«به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار/ که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار»

برخی از اساتید سخن  ایرج میرزا را سعدی دیگر نامیده اند که البته بیشتر به خاطر روانی زبان و سهل و ممتنع بودن کلام اوست اما همان بی قیدی و لا ابالیگری را هم با درجاتی شدیدتر می توان در این شعر ایرج میرزا پیدا کرد:

« فتنه ها در سر دین و وطن است

این دو لفظ است که اصل فتن است

صحبت دین و وطن یعنی چه؟

دین تو، موطن من یعنی چه؟

همه عالم همه کس را وطن است

همه جا موطن هر مرد و زن است

چیست در کلّه ی تو این دو خیال

که کند خون مرا بر تو حلال!؟»

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:سعدی,ایرج,مولانا,حسن سلمانی, :: 14:0 :: نويسنده : حسن سلمانی

افشین امیدیان دوست فرهیخته و نازنینم که دقایق مصاحبتمان شاید به صر رقیقه هم نرسد؛ چند ماه پیش لطف کرد و برای ارتقای شعور شعری ام دو جلد کتاب به من امانت داد.یکی از این کتاب ها « سرچشمه های مضامین شعر ایرج میرزا» به قلم ولی اله درودیان از نشر قطره چاپ 80 بود و دیگری با عنوان«تحقیق در احوال و آثار و افکار و اشعار ایرج میرزا و خاندان و نیاکان او» به اهتمام دکتر محمد محجوب چاپ اول سال 1342 چاپخانه ی رشدیه.خواندن این دو کتاب در کنار هم برای تعطیلات طولانی و کسالت بار تابستانی، آغاز خوبی بود و من را با ایرج و شعرهایش بیشتر آشنا کرد.

ایرج میرزا ملقب به جلال الممالک فرزند غلامحسین میرزا پسر ملک ایرج پسر فتحعلیشاه قاجار هم مثل همه ی ما آدمیزاده است و از خطا و اشتبان به دور نیست اما آنقدر بلند طبع است که قلمش را به مزد نفروشد و آنقدر آزاده و شجاع است که کلامش را زیر ساطور سانسور خود خواسته مُثله نکند. بگذریم از این که گاهی عفت کلام را به کناری می گذارد و کلمات رکیک را، رُک و بی باک در شعرش به کار می گیرد؛ اما وقتی منصفانه در کار و حالش دقیق می شویم شاید به او حق بدهیم که در آن شرایط زمانی به خصوص تنها راه ادای حق مطلب همین رو راستی بوده است، چیزی که امروزه از آن کمتر می شود سراغ گرفت.

بدبختی این است که از طرفی زیر تیغ و قیچی ممیزی های مختلف هستیم، از طرفی حتی نزدیکانمان محدودمان می کنندو از همه بد تر خودمان وقتی کاغذ و قلم پیش رویمان است و فقط خودمانیم و خودمان، باز هم می ترسیم. حرفمان را می جویم و نگفته پس می گیریم و ننوشته دورش خط قرمز می کشیم.به این ترتیب یک شیر بی یال و کوپال و یک شعر  یا داستان بی بو و بی خاصیت ر ا برای گرفتن مجوز چاپ و نشر به ارشاد می فرستیم و زحمت سانسورچی ها را کم می کنیم. مثل این که قبل از دوشیدن بُزمان، خامه و چربی و سر شیر  را جدا کنیم و یک مایع سفید بی خاصیت را به اسم شیر به مردم قالب کنیم.

منظومه ی « زهره و منوچهر»ش به نظر من شاهکاریست که هر چند اصل آن یک اسطوره ی اروپاییست، اما ترجمه اش به این حد از کیفیت هم هنر والا و بالایی را می طلبد.

در یادداشت امروز قطعه ی «کودک دوره ی طلایی» را نقل می کنم و در یادداشت های بعدی هم گزیده ای از دیگر اشعارش را.

«بچه های زمانه رند شدند

بی ثمر دان تو ژاژخایی را

یا برو زر بده که سر بنهند

یا برو دل بنه جدایی را

نبود در مزاجشان اثری

عِرض و افلاس و بی نوایی را

نتوانی به حرف مفت فریفت

کودک دوره ی طلایی را»

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:افشین,ایرج,حسن سلمانی,سانسور, :: 12:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

حتماً به کسانی برخورده اید که در جایگاه خودشان نیستند. امام علی _علیه السّلام _ هم می فرماید:« عدالت یعنی این که هر کس و هر چیز سر جای خودش باشد.» و اگر چنین نباشد یعنی عدالت برقرار نشده است.هر جا هم که عدالت رعایت نشده باشد، معنایش این است که ظلمی روا داشته شده است. این  ظلم و بی عدالتی هم شمشیری است دو لبه که یک لبه اش حق کسی را که سر جایش نیست ضایع می کند و یک لبه اش حق کسانی را که باید از آن شخص فایده ببرند از بین می برد. اگر اعتقاد داشته باشیم که هر چیزی حتی یک ریگ جایگاهی در نظام خلقت دارد،چه فاجعه ای رخ می دهد اگر انسانی سر جایش نباشد. در این معادله ی دو دو تا،چهار تا،فاتحه ی جایگاه غصب شده و کسانی که چشم امید به آن دوخته اند خوانده شده است.

تمام بلاهایی که بر سرمان می آید، از همین نه برجایگاه بودن ها ست. سخن و رأی نه برجای، پست و مقام نه بر جای، رفتار و کردار بی جا، اظهار نظر بی موقع، شعار بی پشتوانه، سکوت بی محل و صد البته انتخاب ها و انتصاب های نا عادلانه، جاهلانه و ظالمانه!

اصلاً لازم نیست که چشم ها را بشوییم و جور دیگر ببینیم؛ کافیست به دور و برمان نگاه ساده ای بیندازیم. همین!

یک نمونه را من به شما معرفی می کنم:« زین العابدین چمانی»

چمانی کارشناس  مترجمی و زبان و ادبیات  انگلیسی است که به پنج زبان زنده ی دنیا آشنایی در حدّ تسلط دارد. می تواند همزمان یک شعر را از زبان انگلیسی به فارسی یا ترکی و یا بالعکس ترجمه کند؛ طوری که حس و حال شعر زبان اصلی در حدود نود در صد به مخاطب منتقل شود. و این امکان ندارد مگر با مداومت در مطالعه و احاطه به ادبیات هر دو زبان. ترجمه های زیادی را از او با اصلشان مقابله کرده ام و دیده ام که به قول خودش« قیل وورمیر.» یعنی مو نمی زند.

در حال حاضر دبیر زبان انگلیسی دبیرستان های چهاردانگه است. سرشار از احساس و عاطفه است و وقتی شعری را دکلمه می کند با فن بیان مخصوص خودش جان کلام را بر جان می نشاند. مخصوصاً وقتی شعر ترکی را که زبان مادری اش است می خواند.

زنگ های تفریح دور از چشم دانش آموزان و در حیاط خلوت مدرسه برای رفع خستگی سیگاری روشن می کند .سیگار کشیدنش هم با بقیه فرق می کند. چمانی فقط سیگار نمی کشد، بلکه با هر پوکی که به سیگار می زند؛مصراعی را در ذهنش می پرورد و یا عبارتی را ترجمه می کند و با پوک عمیق و واپسینش به سیگار، جدیدترین مخلوقش را امضا می کند. اشتباه نشود، سیگار او افیونی برای الهام شعر نیست.شعرش منقلی نیست.احساس ناب انسانی است.

شاید در پشت نگاه ژرفی که به سرخی گُل سیگارش می دوزد؛ به این فکر می کندکه:« من کجام؟ این جا کجاست؟!»

جای چمانی در مدرسه و سر و کله زدن با بچه هایی که هر روز گستاخ تر و نسبت به درس و تحصیل بی انگیزه تر می شوند نیست.چمانی یک آدم خاص با توانایی های بسیار بالاست که باید خصوصیاتش را شناخت و او را دریافت و نهایت استفاده را از وجودش کرد. بارها در جمع همکاران به جد یا کنایه شنیده ام که گفته اند:« چمانی جای تو این جا نیست. اگر در هر جای دیگری از دنیا بودی بهتر و بیشتر قدر تو را می دانستند.» و من هم این حرف را قبول دارم. باید با او بنشینی و برخیزی تا پی ببری که چه گنج سر به مهری در کنارت داری و از مصاحبتش چه اطلاعات سودمندی عایدت می شود.

چمانی تا حالا چندین کتاب و مقاله از زبان های انگلیسی و ترکی به فارسی ترجمه کرده و یک دیکشنری به چاپ رسانده است. در حال حاضر هم مشغول ترجمه ی کتاب « عجایب طبیعت» از انگلیسی به فارسی است.

ترجمه هایش را معمولاً با مداد سیاه روی برگه های آ چهار می نویسد و کنار امضایش ساعت ترجمه را قید می کند و اغلب ساعت ها، ساعت های پایانی شب و نزدیک طلوع خورشید است.

زین العابدین چمانی من و الهه ی الهام را قابل دانسته و سخاوتمندانه گاهی کارهایش را برای درج در وبلاگ، به من و شما هدیه می کند.

از شما دعوت می کنم کارهایش را در وبلاگ ادبی الهه ی الهام دنبال کنید.

به امید دیدار!

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:چمانی,شعر,ترجمه,حسن سلمانی, :: 18:59 :: نويسنده : حسن سلمانی

... امّا این بار به جای معلم بازنشسته ای به کلاس می روم. به جای آقای منصور معارفی. بنده ی خدا سی سال خدمتش تمام شده و حالال می خواهد باز بنشیند و مرور کند سی یال گذشته را و اینده ای را که قبلاً تجسم و تصور  می کرد برای خودش بسازد. مثل من که گذاشته ام برای وقتی که بازنشسته می شوم ،کنج دنجی پیدا کنم و آن قدر بخوانم و بنویسم که جبران چند سال کار در دو شیفت و سه شیفت بشود.

 

 

وقتی سر کلاس دوم تجربی دبیرستان ... به عنوان دبیر دینی حاضر شدم؛ برای بچه ها از سجایا ی اخلاقی آقای معارفی حرف زدم و توضیح دادم که کمتر شغل و حرفه ایست که مثل معلمی عرضش بیشتر از طولش باشد. بچه ها به بلاهتم خندیدند که طول و عرض را نمی توانم تشخیص بدهم. اما حالی شان کردم که کسی مثل آقا منصور که پنجاه سال بیشتر سن ندارد سی سال در دو یا سه شیفت کار و خدمت کرده است و دانش آموزان را تعلیم داده و تربیت کرده است. یعنی حداقل شصست سال فقط کار کرده ا و شاید هم بیشتر! پس عرض  و عِرض عمرش بیشتر از طول و درازای آن است.

 ومن همچنان امیدوار به دوره ی بازنشستگی و جستن کنج دنج و فراغتی برای خواندن و نوشتن. اگر غم نان بگذارد!

به مناسبت روز معلم و تقدیم به آنانی که نان خواندن و نوشتن را در سفره ی زندگی ام گذاشته اند.

 

 

 

پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:منصورمعارفی,معلم,حسن سلمانی,عمر, :: 12:35 :: نويسنده : حسن سلمانی
 

... این هم از مزایای معلمی است که موضوعات مورد علاقه ات را به عنوان تحقیق و پژوهش برای شاگردانت معین می کنی و از آن ها می خواهی که تهیه کنند و بیاورند.از وقتی که کیفیت سواد  به کمیت نمره تبدیل شده، مرسوم شده که معلم ها برای دادن نمره مستمر به بهانه های گوناگون از قبیل تحقیق و پژوهش،کار عملی و فعالیت های خارج از درس و مدرسه به دانش آموزان نمره بدهند.

امروز در میان انبوه به اصطلاح تحقیقات رسیده به دستم،«ده غزل از محمدعلی بهمنی» هم بود که دقایق فراغتم را پر کرد.شاید اگر از کسی که این پوشه را برایم آورده بخواهم که اسم محمدعلی بهمنی را پای تخته بنویسد، این طور بنویسد« موهمدالی بحمنی»! چون کافی نت ها زحمت جست و جو و چاپ و صحافی را برایشان می کشند و مبلغ ناچیزی در ازای این قبول زحمت و خدمت فرهنگی دریافت می کنند و دانش آموز و دانشجو  بدون آنکه حتی نیم نگاهی به متن و محتوای تحقیق خود کند، آن را در شمایلی شکیل تحویل معلم می دهد و نمره اش را مطالبه می کند.

به هر حال برای من بد نشد. ده غزل ناب از استاد را بار دیگر مرور کردم.

برای دوستانم در انجمن و فضای مجازی بریده هایی از اشعار استاد را می نویسم تا چاشنی و مزه ی روزی امروزمان باشد و به امید آن که دوستانم پی گیر سروده های استاد باشند

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

 

مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم

 

نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی

ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

 

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

 

عقل یا احساس حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب

کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم!

پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:غزل,محمدعلی بهمنی,شاعر,حسن سلمانی, :: 12:30 :: نويسنده : حسن سلمانی
 

با سلام و درود بر ابلیس عزیز و محترم؛

برخلاف خیلی ها،من از تو متنفرنیستم و از توی رانده شده از بهشت،به خدا یی که مطمئن ترین و بهترین وتنها پناهگاه امن  است پناه نمی برم.بلکه از دست شیطان درونم و از شیاطین پیرامونم از خدا کمک می خواهم. من برای تو احترام ویژه ای قائلم. چون تو را سمبل عشق و پرستش محبوب هستی. نه دیده ام و نه شنیده ام که موجودی تا این حد بر عشقش پافشاری کند تا جایی که از درگاه خالق یکتا رانده شود ، آن هم تا ابد.

تو تاب نیاوردی که موجود دیگری جایگاه تو را در پیشگاه خدای بزرگ اشغال کند و بشود ضلع سوم مثلث عشقی ات. تو حق خودت را مطالبه می کردی و نمی خواستی عشقت تکه پاره و تقسیم شود. کدام شیر نری اجازه می دهد که شیر نر دیگری پا به قلمرویش بگذارد؟!

در قضیه ی رانده شدنت از بهشت چیزی که به نظرم می رسد کیفر تو نیست؛ بلکه همان داستان آش لیلی است که« اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟» خدا هم تو را جور دیگری دوست دارد. 

فقط بعضی از آدم ها این  را می فهمند و خیلی های دیگر اصلا نمی فهمند یا خودشان را به نفهمی می زنند یا می خواهند که ما را در نفهمی نگه دارند. شاید تنها جرم تو این باشد که روی حرف معبود و معشوقت، اما و اگر و مگر آورده ای و به او اعتراض کرده ای.

به تو احترام می گذارم  چون دروغگو دشمن خداست و تو هرگز دروغ نگفتی و رانده شدن از بهشت را پذیرفتی و آتش جهنم را به جان خریدی اما ریاکارانه ،  تظاهر به اطاعت و عبادت نکردی و از موضع عاشقانه ات پا پس نکشیدی.

این که از بام تا شام به تو لعنت می فرستیم و از دستت به خدای بزرگ پناه می بریم هم حرفی است علیحده...

ازاول خلقت عادت کرده ایم که تمام تقصیرها را به گردن تو بیندازیم. اصلا ماشاء الله به  تو و به گردنت که این همه وزر و وبال آدمیزاد را از ازل تا ابد  متحمل می شوی و آخ هم نمی گویی!

دوستت دارم هزارتا...اما نه مثل فرقه های نوظهور . آن ها  به جایگاه رفیع تو پی نبرده اند و این گونه که خود را با دروغی آشکارا به ریش مبارک تو می بندند، به تو اهانت می کنند.

هرگز در ارتکاب گناهان کوچک وبزرگ جای پای تو را ندیده ام. هرگز به من وعده ای نداده ای که فردای قیامت بخواهی زیر قولت بزنی. هرگز، هرگز فریبم نداده ای . به یاد ندارم گفته باشم:« شیطان گولم زد!» مردانه و با شجاعت اشتباهم را پذیرفته ام بدون آن که تو را شریک جرمم کرده باشم.

کاش به جای این که با کارهای زشت و قول های ناپسند خود را به تو منسوب کنیم و بگوییم شیطان پرستیم  و یا گاه و بی گاه از تو بیزاری و برائت بجوییم و نادانسته و از روی حماقت تو را لعن و نفرین کنیم؛ آرزو می کردیم  که به اندازه ی تو خدایمان را عاشقانه می پرستیدیم و دوستش داشتیم!

« کاش می آورد مستی هر حرامی چون شراب/آن زمان معلوم می شد در جهان هشیار کیست»

کاش و ای کاش...!

حالا که می خواهم پای نوشته ام را امضاء کنم، دوستم مجید خادم که کنارم نشسته پیشنهاد می کند بنویسم«آیات شیطانی دو رسید-نویسنده حسن، سلمان، رشدی...» و هر دو می خندیم.

پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:ابلیس,مثلث,خالق,حسن سلمانی, :: 12:25 :: نويسنده : حسن سلمانی
 

 

 

در یکی از جلسات انجمن

موضوع خودنمایی و نیاز به توجه مطرح شد و رسیدیم به این جا که نه فقط آدم ها، که حتّی خالق آن ها هم خودنمایی می کند؛ با این تفاوت که خودنمایی ما از روی عجز است و نیاز ولی خودنمایی آن بزرگ بی نیاز از روی قدرت نمایی و اقتدارو رسیدیم به خلقت آدم و این که خدای بزرگ با آن همه شکوه الوهی و قدرت لایتناهی اش،چرا دست به خلقت موجودی زده است که نه تنها مانند فرشته ها خوش خلق و بی آزار ومطیع و دوست داشتنی نیست، بلکه موجودی است سرکش و زمخت و شرور که هر کاری که دلش بخواهد انجام می دهد.موجودی که گاهی از پست ترین مخلوقات خدا هم پست تر می شود. به هم نوعش که چه عرض کنم به خودش و حتی به خدایش که او را می بیند هم دروغ می گوید.از برادرش می دزدد و به کسانی که او را محرم خود می دانند خیانت می کند، هم نوعش رابه خاک و خون می کشد و... هیچ کدام از این خصلت های زشت و رفتارهای نکوهیده را در حیوانات سراغ نداریم 

وچرا خدای بزرگ بعد از سرشتن گِل این مخلوقِ از خود راضی، به خودش تبریک می گوید که« تبارک الله احسن الخالقین»؟!

وچرا بعد از دمیدن روح به این مجسّمه ی گِلی تمام فرشتگانش را از خُرد و کلان وادار به سجده در برابرش می کند ومقرّب ترین آن ها را به خاطر تمرّد از فرمانش از بهشت جاودان می راند؟!

و چرا موجودی را که تا این اندازه و به قیمت رنجاندن فرشته مقربش، دوست دارد و به آن می بالد، از فردوس برین به برهوت زمین تبعید می کند؟!


ما فیلسوف و فقیه نیستیم و علاقه ی چندانی هم به دانستن عقلانی موضوعات این چنینی نداریم و نمی خواهیم که در حیطه ی تخصصی آن ها داخل شویم یا دخالت کنیم. ما با شعر و ادبیات سر و کار داریم و ملاک و معیار مان همین شعر و شعور است. اما با همین ترازوی ناقص و در جمع ده دوازده نفری مان به این نتیجه رسیدیم که هم در خلقت و هم در هبوط آدم، تعمّدی از طرف آفریدگار دانا بوده است. اصلاً خدا عمداً به آدم و حوّا دستور داد که به درخت ممنوعه نزدیک نشوند چون با اِشرافی که به مخلوقش داشت؛می دانست که الانسان حریصٌ بِما مُنع.؟ خدای دانا شک نداشت که آدم نه تنها به آن درخت نزدیک خواهد شد، بلکه هم خواهد چید و هم خواهد خورد و هم در دلش خواهدگفت: به به! چه سیبِ آبدار و خوشرنگ و خوشبو و خوشمزّه ای؟

و این طور بهانه ای که باید برای خدا فراهم شد تا حساب عروسک محبوب و بازیگوش و مختارش را از حساب فرشته های فرمانبردار و مجبورش جدا کند واز آن بالابالاهای آسمان ها به تماشای شیرین کاری های اشرف مخلوقاتش بپردازد. بلا تشبیه ما انسان ها هم آخرین بچه مان را که از بچه های دیگرمان پرتوقع تر و شلوغ تر و شاید پررو تر هم باشد؛ بیشتر دوست داریم و همان قدر که به اولی رو نشان نمی دهیم، آخری را سوار گردنمان می کنیم.

ازاین که خدا با بهانه ای زیرکانه و حکیمانه ما را به زیستگاه خودمان فرستاده

تا از جمع حوریان لوس و بله قربان گو دور شویم و خودمان باشیم؛ ازخداممنونیم. ما این طور راحت تریم.  می ماند حس احترام و ترحم به شیطان مظلوم و بهتان خورده که شاید قربانی ما آدمک ها شد و آن همه سابقه ی عبودیت را فدای عشق نابش کرد و راضی نشد در برابر رقیب تازه از گرد راه رسیده کم بیاورد و سپر بیندازد و میدان را واگذار کند

سر و ته جلسه این طور جمع شد که:

خداوند سودی از خلقت ما نصیبش نمی شود جز خودنمایی و به رخ کشیدن قدرت بی انتهایش

. ما قالیچه های پر نقش و نگار و رنگارنگی هستیم که خدا با گرد گیری و تکاندن ما،عظمت و شکوه خودش را بربلند ترین بام اندیشه و احساس به تمام و کمال به تماشا می گذارد...                                                یا حق

. تا بعد...

پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:فردوس,فرشته,تبعید,حسن سلمانی, :: 11:24 :: نويسنده : حسن سلمانی
 تهران شهر بزرگیست؛ درست.امکانات بهداشتی و درمانی به وفور دارد؛ صحیح.موزه ها و نمایشگاه ها و دانشگاه های زیادی دارد؛ به جای خود.مراکز تفریحی و فرهنگی و هنری فراوانی دارد؛خیلی خوب. مردمش به لهجه ی شیرین و گوش نواز «تهرونی» حرف می زنند؛ بهتر. در تهران به راحتی آب خوردن می شود پول درآورد وبه راحتی خوردن آب آن را خرج کرد؛ این هم به کنار.ساختمان های بلند و سر به فلک کشیده اش تو را از باد و سوز و سرمای زمستان و سایه ی همان دیوارهای بلندتو را از گرمای سوزان تابستان حفظ می کنند. در این شهر فرنگ از همه رنگ، شیشه در بغل سنگ قد می کشد و آسمان خدا را می خراشد تا شاهکارهای معماری مدرن را به نمایش بگذارد.

مدینه ی فاضله ایست که در آن عیسی به دین خود و موسی به کیش خویش است و در هر ساعتی از شبانه روز می توانی صدای بلند جاز و اذان را باهم بشنوی.

از همه ی این ها گذشته تهران پای تخت«جمهوری اسلامی ایران» است.مرکز ثقل ایران باستان باتمام قدمتش و اسلام عزیز با تمامی وسعتش و مهد کودک دموکراسی به معنای دقیق کلمه!

واقعاً تعجب می کنم که چرا عده ای، آن هم نه کم،چرا این قدر مشتاق این شهر هستند و آن را سرزمین آرزوهایشان می دانند!؟ آیا واقعاً نمی دانند که برای آنکه شب گرسنه نمانند باید پول نان را در جیب های متعدد و دکمه دار و چسب پنهان کنند و کیفشان را چارچنگولی بچسبند و حتماً چسبیده به دیوار حرکت کنند؛تا اراذل و اوباش که هر قدر هم جمعشان می کنند هر روز مثل قارچ سمی بیرون می آیند و رشد سرطانی دارند،سورمه را از چشمشان نزنند.

من یک معلم ساده هستم و سر و کارم با دانش آموز است.کاسب جماعت سرو کارش با مشتری است، راننده با مسافر،دانشجو با استاد ، چوپان با گله اش و پلیس با دزد و جانی و خلافکار. پس وظیفه ی هر کسی معلوم است. اما گاهی ...

فرق من و دانش آموزم درچند کتابی است که بیشتر و پیشتر از او خوانده ام.راننده به خاطر شغلی که دارد با مسافرش فرق می کند و پلیس به خاطر سوگندی که خورده است با مشتریانش فرق دارد و الّا اسباب و وسایل کار هر دو یکی است و به چم و خم کار هم آگاهند و به همین خاطر است که «کارآگاه» اند. ولی گاهی در این شهر دزد و پلیس رفیق هم می شوند و من و تو شهرستانی که ازاخلاق و رسوم و منش تهرانی ها کم اطلاعیم سرمان بی کلاه مکی ماند. ما هنوز یاد نگرفته ایم که نباید پول نقد باخودمان جا به جا کنیم تا مجبور نباشیم مثل عنکبوت و سوسک و چسبیده به دیوار راه برویم. اشکال از خود ماست والّا«تهرون تهرون که می گن جای قشنگیه...!»

 

حسن سلمانی

نوروز89

پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:تهران,لهجه,عنکبوت,حسن سلمانی, :: 10:50 :: نويسنده : حسن سلمانی

«سلام!

حال همه ی ما خوب است؛

امّا تو باور نکن»

مطلب ساده ی بالا را دیروز پشت ویترین یک مغازه ی قابسازی دیدم. پرتره ی سیاه و سفید و تاثیرگذاری از مرحوم خسرو شکیبایی و دیدن این چند کلمه در کنار نیم رخی از او ،چند دقیقه ای من را جلوی مغازه میخکوب کرد. من را  به یاد یک بیت انداخت که معمولاً عزت کابلی برایمان می خواند:«اگر از حال ما می پرسی ای دوست / ملالی نیست جز اندوه بسیار!»

یاد خسرو خوبان بازیگری و عزت کابلی عزیز و همه ی کسانی دلشان می خواهد از حالمان با خبر باشند به خیر و خوشی!یاد دکتر کدکنی هم به خیر! راستی کسی هم میداند  که آیا« به شکوفه ها ، به باران» بالاخره سلام ما را رساند یا نه؟! به هر حال « هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!» من که از ترس نفله شدن کلام زیبا و دلنشین دکتر ،هرگز اجازه نمی دهم دانش آموزانم خودشان برای اولین بار شعر «سفر به خیر » را بخوانند. اول خودم آن را با آب و تاب می خوانم طوری که اگر خود دکتر سر کلاس باشد به طرز خواندنم نمره ی بیست بدهد؛بعد از آن ها می خواهم که بخوانند و بدانند. البته همیشه کسانی که می دانند خیلی کمترند از ...

تو و دوستی خدا را...

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:حسن سلمانی,خسرو,کابلی,باور, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

چهارم خرداد قصد سفر به شهر قزوین کردم با نیّت دستبوسی پدر و مادر و بیتوته ای یک شبه و یافتن آرامش گم شده ای  در آغوش امن کودکی هایم و شارژ روحی و روانی به لحاظ این که وقتی فقط یک لیوان آب به دست این پیرمرد و پیرزن می دهم تمام سعادت دنیا و آخرت را برای خودم و خانواده ام آرزو می کنند. یک بیمه نامه ی تضمینی و بدون خرج. یک سرمایه گذاری مطمئن برای آتیه. انگار نه انگار که تو هم سهمی در پیر شدن از پا افتادنشان داشته ای. و اصلاً به روی مبارکشان نمی آورند که غصبه ات را می خورند.

هم فال بود و هم تماشا. مجید خادم دوست هنرمند و عزیزم هم افتخار داد و همراهم شد. دور میدان ورودی قزوین -مینودر- تبلیغات نمایشگاه دوسالانه ی خوشنویسی قزوین را دیدیم و ذوق زده  و با پای پیاده خودمان را به «سعدالسلطنه» برای تماشای آثار خوشنویسی رساندیم.

سعادت بزرگی بود که همسفرم یک هنرمند خوشنویس و اهل دل بود. از دیدن هر تابلوی زیبایی به وجد می آمد و ریزه کاری ها و ظرافت های هرکدام را برایم بازگو می کرد. هر از گاهی هم طوری که من می شنیدم به خالق اثر احسنت و آفرین می گفت. به راحتی دستخط هنرمند مرد را از دستخط هنرمند خانم تشخیص می داد بدون آن که  اسم نوشته شده در حاشیه ی تابلو را ببیند. فضای سعدالسلطنه هم بسیار عالی و متناسب ساخته و پرداخته شده بود. استاد بزرگ شکسته نستعلیق« استاد کابلی» را هم از نزدیک زیارت کردیم و به بهانه سلام و احوالپرسی انگشتانی را که یک عمر در راه اعتلای این هنر زیبای و چشم نواز و روح پرور ایرانی قلم زده بود، لمس کردیم و در دل هزاران بوسه بر آن ها زدیم. پیش آقای خادم به قزوینی بودنم بالیدم.

خیلی دوست داشتم که دوستم را به دیدن مجسمه ی «میرعماد» هم ببرم که تنگی وقت اجازه نداد.

از خدا خواهیم توفیق ادب

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:قزوین,حسن سلمانی,مجید خادم,مینودر, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

سلامی دوباره به دوستان عزیزم

مسعوده جمشیدی،بدون تعارف یکی از امیدهای آینده شعر و ادب پارسی ست. هم شعر می گوید هم داستان می نویسد. دختر محترم و مؤدب و مهربان و قدرشناسی که هنوز دانش آموز دبیرستانی است.فردایی روشن را برای مسعوده ارزو می کنم  .آخرین سروده اش را بخوانید و نظر بدهید. لطفاً!!!

«چشمان تو...»

«داستان عشق ماتفسیر چشمان تو بود

خط به خطَّ خواب ها تعبیر چشمان تو بود

خالی از هر مردمانی بود این قلبم ولی

این همه دلدادگی تقصیر چشمان تو بود

می تنیدم دور خوداز رنج و حسرت پیله ای

حال اگر پروانه ام تدبیر چشمان تو بود

تو مرا آواره ی غربت سرای غم مبین

کشور دیرینه ام کشمیر چشمان تو بود.»

شعر: مسعوده ی جمشیدی 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:افغان,حمیرا قادری,مسعوده جمشیدی,حسن سلمانی, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

غزل سه:

چه کنم بیشتر از حد به تو نزدیک شوم؟

ماه من دوری و باید به تو نزدیک شوم

از همان لحظه که سیمای تو افتاد در آب

به سرم زد، چو پلنگی به تو نزدیک شوم

چو نهالی که به خورشید ارادت دارد

دوست دارم بکشم قد به تو نزدیک شوم

قاصدک هستم و در حسرت دیدار نسیم

منتظر تا که بیاید به تو نزدیک شوم

می رسد شعر به پایان خودش امّا من

در پی راه که شاید به تو نزدیک شوم.

 

غزل چهار:

پشت این پنجره چشمم به تماشای تو بود

واژه های غزلم گیر الفبای تو بود

از همان لحظه حضورت به دل شعر نشست

اوج زیبای غزل در دل معنای تو بود

ناگهان غیب شدی قلب من و شعر شکست

چشم ما منتظر وعده ی فردای تو بود

در نبود تو غزل نیمه رها کرد مرا

ناتوان این غزل از حل معمای تو بود

حل نشد مسئله ات، شاکی از این پنجره ام

او به من هر چه نشان دادکه منهای تو بود

با منی که همه ی زندگی ام پای تو سوخت

هیچ کس قهر نمی کرد اگر جای تو بود.

شعرها از محمّد مقدّم

  

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:محمدمقدم,غزل,نزدیک,پریشهر, :: 16:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان